برای دوستداران شهدا
چند خاطره از سرداران شهید شهرستان سبزوار
شفایم را هدیه می کنم(سردار شهید حاج حسین محمدیانی)
آن زمان طلبه حوزه علمیه موسی بن جعفر بودم.شب میلاد یکی از ائمه دست به دعا شدم و شفای بیماران از جمله حاج حسین را از خدا خواستم .درعالم خواب ،حاج حسین با چند تن از دوستان به دیدنم آمدند.شوخی می کردیم و به زبان سبزواری سربه سر هم می گذاشتیم .حاجی سالم سام بود.یک ساعت مانده به اذان از خواب بیدار شدم .عرق سردی بر بدنم نشسته بود.به دلم افتاد که حاج حسین شفا پیدا کرده است.صبح زود به بابوریان زنگ زدم و خوابم را تعریف کردم . از حال حاج حسین می پرسیدم گفت:"برای مداوا به تهران رفته است.گفتم : می خواهم هر چه زودتر اوراببینم.آخر شب بابوریان تماس گرفت وگفت: بیا که حاج حسین اینجاست.نمیدانم چطور خودم را به آنجا رساندم.وقتی وارد اتاق شدم بر خلاف تصورم ؛حاج حسین را همانطور بیمار و نحیف دیدم . اشاره کرد تا کنارش بنشینم.پرسید : دیشب چه خوابی دیدی؟همه را برایش تعریف کردم ،آهسته گفت:چیزی را به تو می گویم که دوست ندارم تا زنده ام کسی از این موضوع با خبر شود.و ادامه داد: من دیروز بعد از مداوا ،از تهران برگشتم و مستقیما به حرم امام رضا (ع)رفتم ،قسمت بالا سر حضرت نشستم به دعا خواندن ،با آقا درد دل کردم و گفتم :آقا اگر شفایی هم باشد چه بهتر که از دستان شریف شما باشد جوان بیماری با خانواده اش کنارم نشسته بودو خیلی ضجه می زد.دلم برای جوانیش سوخت.یک ساعت به اذان صبح احساس کردم همه سوزشها و دردهای درونم ،ساکت شد،و هیچ رنجی نمی برم.یکباره به خودم آمدم و فهمیدم که امام رضا (ع)عنایت فرموده و شفایم می دهند همانجا دستانم را به سمت ضریح بلند کردم و گفتم :آقا لطف شما به من رسید تمنا می کنم شفایم را به این جوان هدیه کنید.به سختی از آنجا بلند شدم و بعداز تجدید وضو برگشتم .در حالی که مردم لباس آن جوان را به نیت تبرک پاره می کردند .چون او شفا گرفته بود.
محمد حسن اشراقی-دوست صفحه87
بوی عطر آگین(سردار شهید سید ابراهیم شجیعی)
سید ابراهیم در جلسه خصوصی توجیه عملیات گفت:لب اروند که رفتم دو بو به مشامم خورد.یکی بوی عطر آگین مادرم فاطمه زهرا(س)و دوم بوی کربلای آقا اباعبدالله الحسین (ع)آن لحظه را هرگز فراموش نمی کنم و همیشه در ذهنم باقی است.
احمدعلی رضایی صفحه120
سوهان زعفرانی
من خواب ابراهیم را زیاد می بینم .بچه ام مریض بود.رفتن به مشهد بی فایده بودوجوابش کردند.وقتی او را به خانه آوردم این قدر حالش بد بود که در اتاق درازش کردم .رویش را پوشاندم .وبا خود گفتم :اگر قرار است بمیرد بگذار در خانه خودمان بمیرد.حتی آمبولانس بیرون در منتظر بود تا چه ساعتی این بچه بمیرد و اورا ببرنند.آن روزها برق زیادقطع می شد.چراغی برای بچه ها روشن کردم و توی هال گذاشتم .رفتم اتاق دیگری که نماز بخوانم .در حین نماز صدای آشنایی به گوشم رسید با بچه ها حرف می زدو گریه می کرد.بین نماز همه حواسم به این صدا بود که چه کسی در خانه است؟مجبور شدم نمازم را بشکنم .صدای گریه بچه ها بلند شده بود ومن ترسیدم که توی تاریکی سماور رویشان برگشته باشد.پیششان که رفتم دیدم بچه های بزرگترم دستهایشان را به زانوها زده و گریه می کنند.گفتند:مامان آقاجان این جا بود.سمیه و زهرا را بوسید.یک تکه سوهان هم به سمیه داد.و دوباره گریه کردند.سراغ سمیه رفتم دیدم سوهان چهارگوش زعفرانی دستش است.گفت بابا،با چهره ای نورانی جلو آمد این را به من دادوگفت که به خواهر کوچکترت بده تا خوب شود.سوهان رااز سمیه گرفتم .باخود گفتم که این بچه مریض است و نمی تواندچیزی بخورد،ولی یک ذره توی کام بچه گذاشتم و بقیه اش را بین بچه هاتقسیم کردم .زهرا شفا یافته سمیه هم به حمدالهی از آن به بعدنیازی به درمان پیدا نکرده است.
همسر شهید صفحه 130
امانت الهی(سردار شهید علی اصغر کلاته سیفری)
هشت سال از زندگی مشترکمان می گذشت.ولی بچه دار نمی شدیم .آن روزها من دهقان بودم و پیش پدرم کار میکردم . سالانه دویست تومان مزد میگرفتم..با همسرم به مشهد رفتیم.کرایه ماشین هفت تومان بودو کرایه خانه ده شب که دوازده تومان شد.به ما گفتند:در خیابان خاکی مشهد،خانمی است که برای بچه دارشدن داروو درمان می کند.آن خانم برای درمان صد تومان از ما گرفت.بعد تاکید کرد که دوا از من است و شفا از خدا.به حرم امام رضا(ع)رفتیم.من و همسرم خیلی گریه کردیم و از خدا خواستیم که به ما فرزندی بدهد.دعایمان مستجاب شدوبا توجه وعنایت امام رضا(ع)خداوند علی اصغر را به ما داد.بعداز هشت سال بچه دار شدیم .حالا که فکر میکنم می بینم قسمت این بودکه خداوند خودش او را از ما گرفت.
محمد علی کلاته سیفری-پدر شهیدصفحه137
لازم نبود(سردار شهید محمد رضا شمس آبادی)
زمانی که در جهاد کار می کردمعمولا نهار در اداره فراهم بود؛ولی او هیچ وقت به اصرا برادران توجه نمی کردو به خانه می آمد.نان و ماست یا تخم مرغی درست می کردم و بعد از نهار به جهاد برم یگشت.یکبار کوفته درست کردم.وقتی سرقابلمه را برداشتم دیدم،ای دادبیداد همه کوفته ها وارفته است.خیلی ناراحت شدم و غذا ی دیگری درست کردم.وقتی فهمید،گفت:چه اشکالی داشت؟همان را می خوردیم.مگر نبایدغذا را له کنیم و بخوریم؟خوب این طوری خود بخود آماده بود.لازم نبود دوباربه زحمت بیفتی.
طاهره واحدی-همسر شهید صفحه 180
قانون مقدس است(سردار شهید محمود اصغر نیا)
یک شب می خواست خانواده ما رابه خانه برساند.ساعت12:30شب بود.به دایره فلکه ای رسید که از آن جا تا خانه ما پنجاه متر بیشتر فاصله نبود.سر ماشین را داخل خیابان کرد که تابلو عبور ممنوع را دید.ایستادو دنده عقب گرفت.دستم را روی شانه اش گذاشتم وگفتم:راهی تا خانه نمانده ،برو!گفت:اخوی مرا به گناه نینداز!قانون مقدس است!آن شب مجبور شد.دور بزندو مسیر طولانی تری را طی کند.
احمد اصغر نیا صفحه212
برو در بزن
وقتی از جبهه می آمدبه خانواده شهدا خیلی سر می زد .پسرم محمد آن زمان5سال بیشتر نداشت.وقتی با محمود از بیرون برمی گشتند می گفت:مادر،داداش مرغ خریدو توی ماشین گذاشت.مرابردیک جایی.خانه ای را نشانم دادو گفت برودر بزن مرغ را بده و برگرد!ولی خودش هیچ وقت نمی گذاشت بفهمیم چه می کند.
مادر شهید صفحه212
کتاب وقت قنوت خلاصه زندگی و خاطرات پنج سردار شهید شهرستان سبزوار باز نویسی:طیبه دلقندی